در حوالی روز های بارانی، وقتی به آرامی پنجره را باز میکنم، قطرات باران همانند رویایی شیرین بر شیشه عینکم میخورد، وقتی عینکم خیس میشود عصبانی میشوم اما تو فرق داری تا بوی خاک نم خورده را حس میکنم فقط به تو فکر میکنم! به آرامی می آیم و روی صندلیِ اتاق تاریکم که فقط نور خورشیدی که پشت ابر ها پنهان شده آن را روشن میکند می نشینم، و با خود زمزمه میکنم: تنها تو را دوست دارم، منِ کوچکم:)

#دست_نوشته


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها